گفت روزي فرخ و مسعود بود

شاعر : عطار

روز عرض لشگر محمود بودگفت روزي فرخ و مسعود بود
بود بالايي، بر آنجا رفت شاهشد به صحرا بي‌عدد پيل و سپاه
هر سه مي‌کردند عرض انجمنشد بر او هم اياز و هم حسن
همچو از مور و ملخ بگرفته راهبود روي عالم از پيل و سپاه
بيش از آن لشگر کسي ديگر نديدچشم عالم آن چنان لشگر نديد
با اياز خاص خود گفت، اي پسرپس زفان بگشاد شاه نامور
من همه آن تو، تو سلطان منهست چندين پيل و لشگر آن من
سخت فارغ بود اياز و برقرارگرچه گفت اين لفظ شاه نامدار
خود نگفت او کين مرا گفتست شاهشاه را خدمت نکرد اين جايگاه
مي‌کند شاهيت چندين احترامشد حسن آشفته وگفت اي غلام
پشت خم ندهي و نکني خدمتيتو چنين استاده چون بي حرمتي
حق‌شناسي نبود اين در پيش شاهتو چرا حرمت نمي‌داري نگاه
گفت هست اين را موافق دو جوابچون اياز القصه بشنود اين خطاب
گر کند خدمت به پيش پادشاهيک جواب آنست کين بي‌روي و راه
يا سخن گويد بزاري پيش اويا به خاک افتد به خواري پيش او
جمله باشد در برابر آمدنبيشتر از شاه و کمتر آمدن
در ميان خود را پديدار آورممن کيم تا سر بدين کار آورم
من کيم، فرمان همه فرمان اوستبنده آن اوست و تشريف آن اوست
وين کرم کو با اياز امروز کردآنچ هر روزي شه پيروز کرد
مي‌ندانم تا مکافاتش کنندگر دو عالم خطبه‌ي ذاتش کنند
من که باشم، يا چرا آيم پديدمن دريغ معرض کجا آيم پديد
کيستم تا در برابر آيمشني کنم خدمت نه در سر آيمش
گفت احسنت اي اياز حق شناسچون حسن بشنود اين قول از اياس
لايقي هر دم به صد انعام شاهخط بدادم من که در ايام شاه
گفت نيست آن پيش تو گفتن صوابپس حسن ديگر بگفتش کو جواب
اين سخن را سخت محرم بودميگر من و شه هر دو با هم بودمي
چون بگويم، چون تو سلطان نيستيليک تو چون محرم آن نيستي
شد حسن نيز از حساب آن سپاهپس حسن را زود بفرستاد شاه
گر حسن مويي شود نبود حسنچون در آن خلوت نه ما بود و نه من
آن جواب خاص با من باز گويشاه گفتا خلوت آمد، راز گوي
مي‌کند سوي من مسکين نگاهگفت هر گه از کمال لطف شاه
محو مي‌گردد وجودم سر به سردر فروغ پرتو آن يک نظر
پاک برمي خيزم آن ساعت ز راهاز حياي آفتاب فر شاه
چون به خدمت پيشت افتم در سجودچون نمي‌ماند ز من نام وجود
من نيم آن هست هم شاه جهانگر تو مي‌بيني کسي را آن زمان
از خداوندي تو با خود مي‌کنيگر تو يک لطف و اگر صد مي‌کني
زو کي آيد خدمتي در هيچ بابسايه‌اي کو گم شود در آفتاب
گم شده در آفتاب روي توهست ايازت سايه‌اي در کوي تو
هرچ خواهي کن تو داني او نماندچون شد از خود بنده فاني او نماند